خاطره اي از يه روز دوست داشتني
سلام دختركم ديروز يعني شنبه 28 آبان 1390 كه من بعد از چهار روز پيش تو بودن (عيد غدير، 2 روز مرخصي و يك جمعه) به سر كار رفتم. وقتي به خونه مامان جون اومدم، گفتي كه مامان بده. ماماني بياد. سوار ماشين كه شديم ماماني به سمت خونه برگشت و تو گريه مي كردي، بهت گفتم بذار دور بزنيم و بيايم تا ماماني رو سوار كنيم تو كمي آروم شدي و وقتي خواستيم دور بزنيم تا به سمت خونه بريم با چشماي سياه كوچولوت خونه ماماني رو دنبال مي كردي تا ماماني رو ببيني ولي ماماني رفته بود بالا. دوباره شروع به گريه و زاري كردي و راضي ات كردم كه توي يه كوچه ديگه سوارش مي كنيم. در همين حال بود كه ماماني زنگ زد كه ببينه تو خيلي گريه كردي؟ وقتي من داشتم با ماماني صحبت مي كردم...