ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

خاطره اي از يه روز دوست داشتني

سلام دختركم ديروز يعني شنبه 28 آبان 1390 كه من بعد از چهار روز پيش تو بودن (عيد غدير، 2 روز مرخصي و يك جمعه) به سر كار رفتم. وقتي به خونه مامان جون اومدم، گفتي كه مامان بده. ماماني بياد. سوار ماشين كه شديم ماماني به سمت خونه برگشت و تو گريه مي كردي، بهت گفتم بذار دور بزنيم و بيايم تا ماماني رو سوار كنيم تو كمي آروم شدي و وقتي خواستيم دور بزنيم تا به سمت خونه بريم با چشماي سياه كوچولوت خونه ماماني رو دنبال مي كردي تا ماماني رو ببيني ولي ماماني رفته بود بالا. دوباره شروع به گريه و زاري كردي و راضي ات كردم كه توي يه كوچه ديگه سوارش مي كنيم. در همين حال بود كه ماماني زنگ زد كه ببينه تو خيلي گريه كردي؟ وقتي من داشتم با ماماني صحبت مي كردم...
29 آبان 1390

بمب احساسات سارا كوچولو

  سلام دختر نازنينم. امروز 19 آبان 1390 ديروز به قول مامان جون احساساتت فوران گرده بود. كلي تو جون ماماني دستاي كوچولوتو كه رفته بودي برف بازي گرم كردي و مامان جون مي گفت كه توي بغلش مي رفتي و بوسش مي كردي و با كلي احساسات مي گفتي تو جون مني. وقتي من و خاله هم از سر كار اومديم، تو كلي بوس آبدار و لب خوشمزه بهم دادي كه نگو. قربونت برم مامانم، ديروز با احساساتت كلي ذوق كردم. بعد هم با مامان جون رفتيم كه بخوابيم. تو كه دوست داشتي خمير بازي كني و نخوابي مي گفتي: من نمي خوام خا پيش كنم.( خا پيش به معني خوابيدنه ) بعد از كمي خمير بازي و گذاشتن خميرها بالاي سرمون در حالي كه صورت منو ناز مي كردي و بوسم مي كردي و مي گفتي:"تو نازي...
19 آبان 1390

سارا و دمپايي بزرگ

پنجشنبه 5 آبان 90 كه سارا خونه عزيز بود من از سر كار رسيدم كه سارا رو در حال گريه توي بغل بابا حسين ديدم. يواش يواش متوجه شدم كه دمپايي بزرگ عمه رو پوشيده و خورده زمين و زانوش رفته توي فوتبال دستي . البته ضربه به انگشت پاي چپش و كنار انگشت بزرگش خورده كه ورم كرده بود و درد داشت و تكونش مي داد گريه مي كرد. من كه محكم توي صورتم زدم و به بابا گفتم كه بريم دكتر. اول بابا مخالفت كرد و بعد راضي شد . تو توي راه توي بغل من خوابت برد و اول رفتيم بيمارستان علي اصغر كه خدا رو شكر پزشك ارتوپد نداشت، بعد هم بيمارستان كيان كه اون هم ماشاا.... بعد هم يكي از پرسنل بيمارستان كيان گفت كه به بيمارستان اختر ببريد مطمئن تره. خلاصه بعد كلي ترافيك به اونجا رسيدي...
19 آبان 1390

خاطره 2 آبان 90

  دختر عزيزم برات از خاطراتت مي نويسم كه بدوني چقدر عزيزي و چقدر دوستت داريم... ٢/8/90 امروز وقتي با خاله سعيده از سر كار به خونه برگشتيم، تو پيش مامان جون خواب بودي. ما هم خوابيديم. تا ساعت 6 بعد ازظهر. بعد تا ساعت 7 و نيم، خمير بازي كردي و كلي باهامون صحبت كردي و كلي تعريف. مامان جون مي گفت، صبح كه تو با بابا حسين به خونه عزيز رفتي و مامان جون و باباجون به اونجا رفتن تا كمي پيش عزيز و بابا عليرضا باشن و بهشون سر بزنن (چون عمو احمد ديشب رفت كرمانشاه براي آموزشي سربازي اش) تو كلي اونجا بازي كردي و موقع رفتن به عزيز گفتي:" عزيز، عليرضا كو؟" (البته منظورت بابا جون بود ولي خودموني اش.) روي صندلي اپن نشسته بودي و خمير بازي ...
3 آبان 1390
1